سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از ساعت 8 صبح تا همین حالا درگیر موهام بودم و بالاخره اون رنگی که دوست داشتم درآوردم!!!!مؤدب

پدری دراومد ازم که نمی دونید! خدا رو شکر نتیجه ش خوب بود دوست داشتن




تاریخ : شنبه 91/12/12 | 11:19 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

به نظرم سرویس بهداشتی یک خونه مهمترین قسمت خونه هست . مخصوصاً حمام رو عرض می کنم ...

باید بزرگ و دل باز باشه ، راحت باشه ، همیشه گرم باشه و نشاط آور باشه .

برای خیلی ها حمام فقط مکانی هست برای نظافت ولی برای من خیلی چیزای دیگه هست .

وقتی خسته هستم ، وقتی عصبانی هستم ، وقتی سردرد هستم ، وقتی استرس دارم ، وقتی از یک نبرد بزرگ برگشتم ، وقتی دلم می خواد همه چی refresh بشه ، وفتی بی خوابم و ... با یه دوش کوچولو ، پوشیدن یه لباس جدید و تمیز ، درست کردن موهام به یه شیوه متفاوت و یه آرایش سبک بعد از استحمام خیــــــــــــــــلی چیزا میگیرم...

بـــــــــــــله اینطوریاست ...




تاریخ : جمعه 91/12/11 | 4:4 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

هر کسی ، عزیزی رو از دست داده که دلش می خواد دوباره برگرده و کنارش باشه . اما الینا همه ی عزیزانش رو از دست داده و همینطور مت ...

اون لحظه که الینا به هم ریخته بود و می خواست همه چیز رو آتیش بزنه (بعد از اینکه متوجه شده بود برادرش مرده) ، موقعی که تک تک خاطرات عزیزانش رو مرور می کرد، واقعاً از ته دل گریه کردم . انگار واقعاً اون درد رو توی وجود خودم حس می کردم .

الینا : دیگه قبر خالی توی مقبره خانوادگی گیلبرت نمونده . جنا و جان آخرین جاها رو گرفتن ... چیز دیگه ای برای من اینجا نمونده .

و الینا انسانیتش رو خاموش می کنه چون تنها راهی هست که می تونه همه چیز رو به فراموشی بسپاره .

(قسمت 15 از فصل 4      the vampire diaries )

خیلی وقت ها این درد از دست دادن یک عزیز رو حس می کنم اما گاهی واقعاً نمی دونم درد از دست دادن کدومشون هست که اینطوری زخمش روی دلم مونده !

چرا وقتی هستن قدرشون رو نمی دونیم ؟!




تاریخ : یکشنبه 91/12/6 | 6:11 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

این روزها بیسکوییت می پزم ، خیاطی می کنم ... !!!

کارهایی که اصولاً از حوصله من خارجه !

اصلاً یه وضعی...

این بلاتکلیفی ها و استرس های مزمن تأثیرش عجیب غریب شده !




تاریخ : پنج شنبه 91/12/3 | 12:0 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

واسه هر تصمیم نسبتاً بزرگی که بگیرم و عملیش کنم یه کادو برای خودم می گیرم پوزخند

با خودم قرار گذاشته بودم اگه معدل دو ترم آخرم بالای 18 بشه یه لبتاب جدید و یک ساعت نقره بگیرم (اینقدر که این آخراش تنبل شده بودم برای درس خوندن نیاز به یک نیرو محرک داشتم!).

ترم 7 معدلم 18.35 شد لبتاب رو خریدم و ترم 8 معدلم 18 و اندی شد (اعشارش اینقدر کمه که قابل گفتن نیست) که از خیلی قبلترش واسه خودم ساعت نقره رو خریده بودم پوزخند

 




تاریخ : چهارشنبه 91/11/25 | 9:43 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

این روزا کتابهام رو بیشتر از اینترنت و لبتابم دوست دارم

 




تاریخ : دوشنبه 91/11/23 | 10:48 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

امسال همسری نتونست شب تولدم پیشم باشه به خاطر همین تبریکاتش با 6روز تأخیر رسید!

البته صبح روز تولدم ، ساعت 6 صبح ، با پیامک ، تبریکش رو رسوند ولی خوب یه سری اتفاقات قبلش افتاد و منم یه سری اخلاقیاتی دارم که ...

امسال تنها چیزی که دلم می خواست شب تولدم داشته باشم حضور مسعود بود .

میگه مشکل داشته و نمیشده و ...

باشه قبول ...

دیگه اصلا برام مهم نیست که چیزی که دلم می خواست نشد ...

اینم اوج سلیقه همسری که برام دوست داشتنی بود ... (نتونستم زودتر بیام عکس بذارم)

و اما باز هم "Paris" ...

فکر می کنم فقط شیخ حافظ از علاقه من به پاریس بی خبر باشه!




تاریخ : یکشنبه 91/11/15 | 9:42 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

کادو امیر (داداش) و نسرین (دختر عمه و زن داداش) برای شب تولد من... دوست داشتن

3D puzzle Eiffel tower

دیشب بعد از شام، 3تایی (من و امیر و نسرین) درستش کردیم

شب خوبی بود ... میسی (merci) نسرین جون... دوست داشتن 

یه روز میرسه که از این برج بالا میرم و همه ی پاریس رو از اون بالا تماشا می کنم تبسم

 




تاریخ : یکشنبه 91/11/8 | 4:45 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

آدم شب تولدش انتظار خیلی چیزا رو داره اما بعضی ها از بعضی دیگه براش مهمتر میشه .

امسال برای این شب و روز فقط دلم یه چیز می خواست یه چیز خیلی کوچیک ...

نمی خوام قضاوت کنم و خاطره بد بسازم .

بی خیال ...

دیگه برام مهم نیست .

یعنی شاید اگه اتفاق هم بیفته دیگه اونقدر ارزش نداشته باشه .

ترجیح میدم به خاطرات خوبی فکر کنم که توی سال بیست و سوم زندگیم افتاد.

از همه کسانی که تولدم یادشون بود و بهم تبریک گفتن متشکرم ...

 

23 سالگی مبارکتبسم




تاریخ : شنبه 91/11/7 | 7:46 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

این روزها به چیزی دل نمی بندم ، فقط دل می کَنَم ...

کم کم از هر چیزی که توی این خونه و این شهر دارم و تمام چیزهای دوست داشتنی که جداشدن ازشون برام سخت بوده و هست ، دل می کَنَم ...

به این معنی نیست که فراموش کنم وطنم کجاست می دونم خیلی زود دوباره برمی گردم .

راستی ...

قبل از مرگ هم به ما فرصتی برای دل کندن داده میشه ؟!

کاش خدا این فرصت رو بهم بده ...

این روزها بازیگر خوبی شدم ...

این روزها ماسک لبخند زیاد به کارم میاد ...




تاریخ : یکشنبه 91/11/1 | 11:19 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

  • آنکولوژی | اخبار وب | تیم بلاگ